اصغر فلاح زاده یکی از نوجوانان 8 سال دفاع مقدس است که یکی از اولین اعزام ها را برای خوانندگان تبیان روایت کرده است.
سردار اصغر فلاح زاده امروز یکی از مسئولان باغ موزه دفاع مقدس است و آلبومی از همرزمان و دوستان شهیدش دارد که هر یک خاطره ای شنیدنی و خواندنی است.
ضمن معرفی خودتان بفرمایید متولد کجا هستید؟
بسم الله الرحمن الرحیم و با درود بر امام رحمت الله و شهدا از صدر اسلام تا کنون به خصوص شهدای جنگ تحمیلی، من اصغر فلاح زاده متولد 1342 در شهرستان ابرکوه هستم. شهرستان اَبَرکوه یکی از شهرستانهای استان یزد در مرکز ایران است. شهر ابرکوه مرکز این شهرستان است. ابرکوه در غرب استان یزد واقع شده است.
وضعیت خانواده شما از لحاظ فرهنگی چه تاثیری بر حضور شما در صحنه های انقلاب و جنگ داشت؟
پدرم از یک خانواده مذهبی بود و اهل کشاورزی و دامداری بود.مادرم هم که کمک حال پدر و او هم از خانواده نسبتا مذهبی بود که اهل قرآن بودند و مادربزرگم مکتب خانه داشت و شاگردان قرآنی تربیت می کرد. مادرم علی رغم این که سواد نداشت ولی قرآن می خواند. چهارتا برادر بودیم و سه تا خواهر. یک خانواده نه نفره را به همراه پدر و مادر تشکیل می دادیم. هر کسی به کاری مشغول بود. نوجوان بودم که انقلاب اسلامی جرقه خورد و به دنبال جوان های دیگر خداوند توفیق داد که بتوانیم در این فضاها قرار بگیریم.
سردار اصغر فلاح زاده
از کی و چگونه با انقلاب و تحولات سال 1357 آشنا شدید؟
من قبل از انقلاب سال 55 با توفیقی که خداوند به ما داده بود از طریق معلمان و دوستان در جلسات مذهبی شرکت می کردم. کلاسهای قرآن را به صورت منظم توسط یکی از معلم ها که اهل یزد بود و تدریس حرفه و فن را برعهده داشت ما را پنهانی راهنمای و هدایت می کرد. کلاس قرآن و مراسمی بود که تقریبا هفته ای دو شب بود. شب دوشنبه و شب جمعه به صورت دوره ای خانه ی معلممان و چند فرد دیگری برگزار می شد.
این جلسات مذهبی و قرآنی که از جمله دعای توسل شبهای دوشنبه و دعای کمیل شب جمعه در کناره جلسات قرآنی ما بود، خداوند هم توفیق داد تا بیشتر با قرآن آشنا بشوم. گرچه گفتم که خانواده مادریم اهل قرآن بودند و هستند اما این توفیقی بود که باعث شد من بیشتر با مسائل مذهبی آشنا بشوم و خودم را وقف انقلاب و خدمت به مردم بکنم و نهایتا بعد پیروزی انقلاب در جاهای مختلف از جمله بسیج نهضت سوادآموزی و این ها شرکت داشته باشم که تقریبا و به صورت غیره رسمی چیزی حدوده 8 یا 9 ماه این نهضت سوادآموزی راه افتاده بود اکثر اهالی شهر هم همه کم سواد و بی سواد بودند و خداوند توفیق داد در این راستا هم قدم بردارم و مسئولیت جابه جایی خواهرها که داوطلب بودند و معلم شده بودند حدوده 17 یا 18 روستا را هماهنگ می کردیم تا بحث جنگ پیش آمد.
از ورودتان به جبهه بگویید و این که در چه زمانی و چگونه اعزام شدید؟
تقریبا قبل جنگ وارد بسیج شدم و آموزشهای عمومی بسیج را دیدم. بلافاصله وقتی جنگ شروع شد تقریبا یک ماه از مهر گذشته بود شاید هم کمتر از یک ماه که تصمیم گرفتم به جبهه اعزام بشوم. از ابرکوه تقریبا 5یا 6 نفر بودیم با یک تعداد از شهر آباده و شهر اقلید یادم می آید حدود 28 مهر بود که به سمت تهران حرکت کردیم. شاید اولین باری بود که نیرو از شهرستان می رفت تهران و از تهران اعزام می شد. ما یک اتوبوس از شمال فارس حرکت کردیم و دو تا توبوس هم از شهر شیراز بود که با هم آمدیم پادگان امام حسین (ع) و یک دوره آموزش چند روزه ای بود و تقریبا روز دوم محرم بود که قرار بود به جبهه اعزام بشویم.یک مشکلاتی آن موقع پیش رو بود که مثلا سلاح و تجهیزات نبود. هیچ امکاناتی نه در جبهه ها بود و نه در اختیار سپاه. یک هفته هم در پادگان حضرت رسول(ص) که آن روزها به میدان اسب دوانی معروف بود مستقر شدیم.
در آنجا ماندیم تا سلاح و تجهیزات تهیه بشود و به جبهه اعزام بشویم. عصر روز تاسوعا تعدادی سلاح آوردند و به ما سلاح کلاشینکوف تحویل دادند.
اسلحه نو بود و معلوم بود که تازه وارد کردند و گفتند هواپیما یک ساعت پیش در فرودگاه نشسته و ما از آنجا این سلاح را برای شما آوردیم.
ما هم سریعا این سلاح ها را با مقداری گازوئیل که بهمان دادند تمیز و آماده کردیم و چیزی حدوده 8 تا خشاب مهمات هم به ما دادند بعد سریع م به سمت راه آهن حرکت دادند.
اولین روز اعزام را به یاد دارید؟
یادم می آید که شب عاشورا را در قطار گذراندیم و نماز صبح را در دورود خواندیم و روز عاشورا هفت صبح بود که به اندیمشک رسیدیم. آن زمان جاده اندیمشک به اهواز بسته بود و عراقی ها تا شوش آمده بودند. در واقع تا غرب شوش آمده بودند و شهر شوش تخلیه شده بود. این طرف هم تا پل نادری آمده بودند. جاده اهواز-اندیمشک بسته بود و کسی در آن تردد نمی کرد و فقط نیروهای نظامی تردد می کردند و فقط در شب این جاده باز می شد.
به تبع آن راه آهن هم همین شکل شده بود. صبح تا ظهر ما مثل این گانگسترها اسلحه روی دوشمان بود در شهر اندیمشک می گشتیم تا شب شد و سوار قطار شدیم و قطار به طرف اهواز حرکت کرد.
در شهر اندیمشک برخورده مردم چگونه بود با رزمندگان چطور بود به خصوص که به قول شما مانند گنگسترها اسلحه به دوش بودید؟
با توجه به این که یک ماه و خورده ای از جنگ می گذشت تقریبا وضعیت عادی شده بود. در دوکوهه هم قطار مهمات را در یک مرحله زده بودند. شهر اندیمشک گلوله باران می شد. می شود گفت شهر اندیمشک به نوعی عقبه ی جبهه شده بود. مساجد آمادگی پذیرش نیروهای مردمی را داشتند و حتی خود مردم کمک می کردند و افرادی که می آمدند جبهه آن موقع جبهه نظمی پیدا نکرده بود و اعزام به جبهه نظمی نداشت و حتی مردم از شهرهای مختلف تنهایی و تکی می آمدند آنجا در سپاه اندیمشک و سپاه اهواز خود را معرفی می کردند. تعداد 20 یا 30 نفر می شدند آموزش هایی به این ها می دادند و به جبهه هایی که بیشتر نیاز داشتند می فرستادند. در حقیقت همه ی جبهه ها نیرو نیاز داشتند.
وضعیت اعزام به جبهه در اهواز چطور بود؟
آنجا یا به جبهه های مختلف اعزام می کردند و یا می گفتند برگردید شهر خودتان و سلاح تهیه کنید بعد بیاید جبهه. حتی اگر شده سلاح شخصی مثل برنو و ام1 که سلاح های شکاری هستند. اوضاع آن روزها برای ما خیلی غریب بود اما برای مردم این گونه نبود چرا که یک ماه و چند روزی از جنگ می گذشت.
چه چیز آن روزها برای شما غریب بود؟
به هر جهت ابتدای جنگ بود و آشنایی نداشتیم. صدای توپ و خمپاره را هم نشنیده بودیم. در آموزش هم که بودیم فقط ادای توپ و خمپاره را برای ما در می آوردند و ما مثلا تمرین میکردیم. خب حالا ما وارد اهواز که شده بودیم کم کم با صدای گلوله ی واقعی آشنا شدیم. نوری را در هوا می دیدیم و می گفتند این ها منور است که شلیک می شود، عراقی ها اطراف اهواز را می زدند. شنیده بودیم ولی از نزدیک ندیده بودیم. ما تازه وارده جبهه شده بودیم و صدای هر گلوله ای که عراقی ها می زدند را می شنیدیم. توپ یا خمپاره ای که می خورد در سه راهی اهواز یا دارخوین ما در جا خیز برمی داشتیم. تشخیص نمی دادیم که در کنارمان می خورد یا فاصله دارد. به هر حال چند روزی را در آنجا گذراندیم و من برای اولین بار در آنجا مجروح شدم.
از کدام ناحیه مجروح شدید؟
از ناحیه پا مجروح شدم که عقب آمدم. در اهواز هنوز وضعیت منظم در امور مجروحین نبود. یک جایی بود سر چهارراه نادری و پل معلق کارون که زیر زمین یک بانک را بیمارستان کرده بودند که در آنجا مداوای اولیه روی ما انجام شد. اگه اشتباه نکنم بعد از ظهر یا شب بود که ما را فرودگاه اهواز بردند و از آنجا به تهران منتقل کردند. اولین بارم بود که سوارهواپیما می شدم آن هم در حال مجروحیت اتفاق افتاد.از آنجا هم ما را به بیمارستان شهید لواسانی را فرستادند. آنجا بودم که برادرم به همراه یکی از دایی هایم دنبالم آمدند و من به بیمارستان شیراز را انتقال دادند.نهایتا فردا صبح یا پس فردا مادرم آمد.
عکس العمل مادرتان چه بود؟
وقتی رسید گفت: «چی شده؟» و من هم گفتم مجروح شدم و او گفت: « پسرم مبارکت باشه.»
یعنی یک مادر فرزند نوجوانش را مجروح روی تخت بیمارستان دید و این را گفت؟
خودشان را متصل به قیام آقا ابا عبدالله الحسین می دانستند. من هم باورم نمی شد که یک مادر بی سوادی با دیده باز به این قضیه نگاه می کرده است. سه روزی که آنجا بودیم مردم تهران خیلی محبت کردند و به صورت عمومی دیدن مجروحان می آمدند.به شیراز رفتیم و پس بهبودی نسبی باز به جبهه برگشتم.
خانوادتون ممانعت نکردند؟
به هیچ وجه در آن وضعیت که دشمن حمله کرده به کشور و امام هم فتوا دادند که همه ی مردم باید شرکت کنند و دفاع کنند و دفاع واجب است. ما مقلد امام بودیم و به سن تکلیف هم رسیده بودم و هیچ لزومی به اجازه پدر و مادر نداشتم که واجب باشد. منتهی خود آنها هماهنگ بودند و رضایت داشتند و هیچ اعتراضی نمی کردند بلکه هربار ساکم را هم مادرم می بست و راهیم می کرد.
* سامیه امینی / بخش فرهنگ پایداری تبیان